حاشیه های دیدار آقا از نمایشگاه (پلان دوم)
بعضی غرفهها متصدی ندارند و سرعت بازدید را بالا میبرند و بعضیها هم مثل نشر [...] یک نفر داخلش ایستاده اما ...
- چی منتشر میکنین شما؟
- من برای این غرفه نیستم، از انتشارات ... اومدم!
آقا رو کردند به وزیر و ... «ساعت از ده هم گذشته، همیشه اینقدر دیر میآن؟!» و وزیر هم لبخند تلخی میزند و از سرِ تأسف سری تکان میدهد. این اتفاق یکبار دیگر و البته شکلی دیگر تکرار شد. آقا به محض اینکه روبروی غرفه انتشارات [...] ایستادند، رو به جوانک غرفهدار گفتند: «شما رو انگار قبلاً دیدم!؟» که جوانک با خنده گفت: «بعله! غرفه روبرویی بودم. اینجا برای رفقاست. نیامدهاند و من ...»
• اولین غرفهای که بازدید خیلی طول میکشد، انتشارات امیرکبیر است. هم کتابهای چاپ اول را برای رهبر انقلاب ردیف میکنند تا یکبهیک ببینند و نظر بدهند و هم اینکه آقا برخی کتابها را نشان میکنند و دربارهشان سوال میپرسند. غرفه دو نبش بزرگی است که نظارهکردن دور تا دورش هم خیلی وقت میبرد. آخر سر هم کتاب "سنن الرسول الاعظم" را آوردند تا آقا برایشان یادگاری بنویسد. آقا هم همان امضای دوستداشتنی را در صفحه دوم کتاب و زیرِ عنوان کتاب قلمی کردند. این اتفاق در غرفه انتشارات «حروفیه» هم تکرار شد؛ صفحه اول کتاب ارتش و سیاست (از نظر تا عمل).
• امروز و در این دیدار 120 دقیقهای؛ 6 مرتبه چفیه "آقا" را درخواست کردند. چفیه عوض شد، دوباره، سه باره و ... دست آخر در غرفه انتشارات [...] وقتی متصدی غرفه، چفیه را خواست، آقا دستی بر عبا بردند و گفتند: چفیه را گرفتند؛ نیست دیگر!
• دو پیرمرد در غرفه کوچکی منتظرند تا رهبر بیایند. محافظها بهشان میگویند: بروید داخل غرفه. ولی پیرمرد متصدی که انتشارات هم نام اوست ـ توکلی ـ میگوید: میخواهیم زیارتشان کنیم! رهبر هم که آمدند، پهلو به پهلوی ایشان ایستاد و با همان لهجه شیرین کردی شعری خواند:
و کلاه چرمی کوچکش را در دست گرفت. حضرت آقا با لبخند چند بار دستی بر شانه پیرمرد زدند و بسیار تشکر کردند و ...
-«زنده باشین انشاالله، اهل سنندج هستید؟»
-«... بانه ...»
-«خیلی خوب، دستتون درد نکنه ...» و بعد رو به وزیر کردند و گفتند: «کردستان مرکز ذوق ادبیات است.»
-«آقای هژار زندهاند؟»
-«فوت کردند...»
-«این آقای هژار – عبدالرحمن شرفکندی ، متخلص به هژار- قانون ابن سینا را به قدری خوب ترجمه کرده که آدم وقتی میخواند، لذت میبرد.»
• غرفه انتشارات [...] غرفه بزرگی بود به مدد زرنگی و خوشزبانی مدیر انتشارت، دقایق زیادی را میزبان رهبر بودند. "کتاب تاریخ نجف" نوشته شیخ محمد حسین بن علی بن حرزالدین را که تقدیم آقا کردند، ایشان پرسیدند «این آقای حرزالدین زندهاند؟»
-«نخیر، این کتاب را هم پسرشان چاپ کردهاند. شیخ عبدالرزاق حرزالدین.»
و بعد ... « این آقای حرزالدین پدر، یک کتابی داشتند به نام معارف الرجال، خودش در آن کتاب به چندین تألیف دیگر خود اشاره میکند، شما به این آقای شیخ عبدالرزاق بگویید تألیفاتی که در آن کتاب ذکر شده، به نظر آثار با ارزشی است، فکری برای آنها بکنید.»
مدیر انتشارات که از تمام کتابهایی که تا به حال منتشر کرده بود، به سرعت نمونهای میآورد و توضیح میداد، انگار تازه گرم شده باشد، هر از گاهی کتاب جدیدی را معرفی میکرد و ... همه توضیحاتش را که داد، حضرت آقا گفتند: خیلی خوب موفق باشید ... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که حضرت آقا برگشتند و پرسیدند: اسم شما چیه؟! مدیر انتشارات نامش سعدی بود و قبل تر هم در انتشارات الهادی کار میکرده ... حالا معرفی خودش هم فتح باب جدیدی شده برای آغاز یک سخنرانی مفصل دیگری!!